کوچه پس کوچه های غربت

ســــقــــا

وبلاگ فرهنگی هیأت حضرت ابالفضل العباس (ع)

کوچه پس کوچه های غربت

کوچه پس کوچه های غربت

 

یا سلمان: ویل لِمَن یظلمِهُا وَ یظْلِمُ بَعْلَها علیا ...
ای سلمان: وای بر کسی که به فاطمه و شوهرش علی، ستم کند.
کوچه باغهای تنگ و تاریک مدینه، در زیر نور بی‏رمق ماه، در هاله‏ ای از تاریکی فرو رفته است. دیوارهای گلی، با آن دربهای چوبی که از شدت اشعه‏ های خورشید، رنگ باخته‏ اند، چهره خسته و قدیمی شهر را، جلوه خاصی بخشیده ‏اند. شهر در بستر شگفت ‏انگیز شب، به شهر مردگان می‏ماند. تنها گاه، نجوای مرغی، در دل نخلستانهای اطراف مدینه، پیکر این سکوت وهم‏ انگیز را می‏خَلَد.

h-zahra-koche-pas-koche

در میان این کوچه‏ های تنگ و تاریک، مردی خسته از گذر ایام، با کوله ‏باری از خاطرات و تلخ کامیها، اما استوار و مصمم، گام برمی‏دارد. در پی او بانویی بر مرکبی نشسته، خاموش و آرام، روان است. از دور می‏پنداری سالهای بی‏شماری از بهار زندگی را پشت سر دارد. از نزدیک به راحتی می‏توان خطوط درهم رنج و غصه را در چهره‏ اش خواند؛ اما بر سراسر وجودش آمیخته‏ ای از بزرگی و عظمت سایه افکنده است. دو کودک زیبا و دلربا نیز آنان را همراهی می‏کنند. در چشمهای کوچک و درخشانشان، خواب لانه کرده است. به زحمت پیکر خود را به پیش می‏رانند. دست در دست یکدیگر دارند و مهربان و صمیمی‏ اند.
مرد با چشمان نافذش، یک‏ یک دربهای چوبی و کهنه را از نظر می‏گذراند. به هر دری که می‏رسد، لحظاتی می‏ایستد. با دقت به آن نگاه می‏کند و سپس به راه خود ادامه می‏دهد. ناگهان در برابر درِ خانه‏ای می‏ایستد. آن را به خوبی می‏شناسد. خانه «معاذ بن‏ جبل» است. مدتها در رکاب پیامبر(ص) شمشیر زده است؛ اما اکنون رنگهای درهمِ مظاهر دنیا، بوم قلبش را سیاه کرده‏ اند. مرد نگاهی به زن می‏ افکند. به سادگی می‏توان تردید را در چشمهایش یافت. با دو دلی دست دراز می‏کند و کوبه در را چند بار بر پیکر کهنه و رنگ و رو رفته در می‏کوبد. پس از لحظاتی صدایی از آن سو، غرق خواب و بی‏حوصله، پاسخ می‏دهد و در را می‏گشاید. در با ناله‏ای جانخراش به روی پاشنه می‏گردد. «معاذ» از روبه‏ رو شدن با چنین صحنه ‏ای، دلش می‏لرزد. توان سخن گفتن را از دست داده است. حالت مظلومانه این گروه کوچک، قلبش را می‏ آزارد.
زن با صدایی لرزان و شکسته، خود را معرفی می‏کند. در آهنگ صدایش، غمی جانکاه موج می‏زند. از رنجها می‏گوید. از ظلمها و نامردمی هایی که در حقش روا داشته ‏اند. می‏گوید: که چگونه همانها که از نزدیکی و قرابت به پدرش دم می‏زدند، پس از رحلت او، از هیچ ظلمی در حق او دریغ نکردند و حکم خدا را نادیده گرفتند و بر مسند رسول خدا(ص) تکیه زدند.
زن عنان از کف داده است. گویی در وجودش، زخمی دیرینه سر گشوده است. آهنگ صدایش، دل سنگ را آب می‏کند. «معاذ» همچنان ایستاده است و چشم به خاکهای تیره و تفتیده دوخته است. زن در برابر این همه ظلم و ستم، از او یاری می‏طلبد و در پی آن، اشک امانش نمی‏دهد.
معاذ که قربانی دنیاطلبی و تن‏پروری خود شده است، می‏گوید:
ـ آیا به جز من، کس دیگری به حمایت شما پرداخته است؟
این سؤال خاطرات تلخی را بر ذهن زن می‏نشاند. آهی از ته دل می‏کشد و پاسخ می‏دهد:
ـ خیر! کسی دست یاری به سوی ما دراز نکرد!
ـ پس چه کاری از دست من، به تنهایی، ساخته است؟!
زن دیگر تحمل ندارد. چگونه ممکن است، کسانی که خود را صحابی پیامبر(ص) معرفی می‏کنند، او را در اوج غربت و تنهایی، یاری نکنند. مگر معاذ جایگاه او را در نزد پیامبر(ص) نمی‏داند. در حالی که به شدت می‏گرید، با آهنگی محکم می‏گوید:
ـ ای معاذ! با تو دیگر سخن نخواهم گفت، تا بر پیامبر خدا(ص) وارد شوم!
مرد مأیوسانه چشم از معاذ می‏گیرد و به دوردستها، خیره می‏شود. آهسته اما ناامید و دل‏شکسته حرکت می‏کند. زن بی‏تاب و مضطرب است و آثار خستگی از سر و روی کودکان می‏بارد. اما نمی‏توانند به خانه بازگردند. چرا که مرد رسالتی خطیر را بر دوش می‏کشد. باید تا آنجا که می‏تواند، در هدایت این مردم بکوشد، تا بهانه‏ای برای آنها باقی نماند. می‏داند که اگر اسلام از همین ابتدا منحرف شود، در آینده‏ای نه چندان دور فساد و تباهی آن را در بر خواهند گرفت.
او یقین دارد، که آیندگان نیز، او را در دل این کوچه‏ های تنگ و تاریک، در حالی که همسر ناتوان و فرزندان خردسال خود را همراه دارد، خواهند دید و درخواهند یافت که «علی(ع)» در رسالت گرانبار خود، لحظه ‏ای کوتاهی نکرده است.
آن درِ چوبی و کهنه، درِ خانه یکی دیگر از صحابی رسول خدا(ص) است. او نیز زمانی نامش در زمره یاران پیامبر(ص) می‏درخشید. دست علی(ع) به سوی کوبه در دراز می‏شود. خاطره تلخ معاذ، دستش را می‏لرزاند، اما چاره ‏ای نیست، باید وظیفه‏ اش را انجام دهد. در را می‏کوبد و پس از لحظاتی، صحابی در برابر در ظاهر می‏شود. فاطمه(س) که دیگر کورسوهای امید، در وجودش، رو به خاموشی نهاده است، بار دیگر حقایق را برای وی مرور می‏کند.
او نیز در قلبش نور ایمان مرده است. پرده‏ های خودپرستی و تیرگیهای بی‏تفاوتی بر سراسر قلبش خیمه زده ‏اند. تا آنجا که بدون آنکه فکر کند می‏گوید:
ـ ما با ابوبکر بیعت کرده ‏ایم، اگر علی زودتر می‏آمد، با او بیعت کرده بودیم!
سخن وی آن چنان جاهلانه است، که دل علی(ع) می‏گیرد. مگر خلافت مسلمین امری ساده است، که به این سادگی معین گردد. علی(ع) که کوه صبر است با متانت پاسخ می‏دهد:
ـ آیا من می‏توانستم پیکر رسول خدا(ص) را در منزلش رها کرده و پیش از آن که وی را به خاک بسپارم، از منزل بیرون آمده و با مردم بر سر حکومت نزاع نمایم؟!
فاطمه(س) که اوج مظلومیت شوهرش را می‏بیند، که چگونه مردی اینچنین با عظمت، مجبور است با مردمی فرومایه هم‏سخن شود، سخن علی(ع) را تأیید می‏کند و می‏فرماید:
ـ ابوالحسن [علی(ع)] آنچه را که شایسته و سزاوار بود انجام داد و آنان نیز اعمالی انجام دادند، که تنها خدا به آن رسیدگی می‏کند و بر آن قضاوت خواهد کرد.
شب از نیمه گذشته است و کودکان در ژرفای چشمانشان خستگی موج می‏زند. فاطمه(س) نیز خسته است. کمردرد امانش را بریده است و بی‏ مهری های یاران پدرش، روحش را سخت می‏آزارد. علی(ع) به سوی خانه حرکت می‏کند، تا فرداشب و شبهای دیگر نیز برای هدایت این خلق گمراه تلاش کند. چهل شب علی(ع) به همراه همسر غمدیده و فرزندان خردسالش، در تاریکی شب، مهاجرین و انصار را به یاری فرا خواند،(1) اما گویی تمامی قلبها زنگ زده بود.
نرود میخ آهنین بر سنگ
بر سیه دل چه سود، خواندن وعظ
این غم، پس از آن، در گوشه دل علی(ع) خانه کرد و گاهی قلب دریایی‏اش را می‏آشفت. دشمنان آن حضرت(ع) نیز به این نکته به خوبی پی برده بودند. معاویه که خطرناک‏ترین دشمن اسلام بود، برای آنکه نمک بر زخم کهنه علی(ع) بپاشد، بعدها به او نوشت:
«آیا گذشته را به یاد می‏آوری، که فاطمه(س) را شبانه سوار بر اسب چهارپایی می‏کردی و دست حسن و حسین را گرفته بودی، پس از آنکه به ابوبکر بیعت شده بود. تمامی اهل بدر و سابقین در اسلام را به یاری خواندی و کسی نماند مگر آنکه تو با همسرت، به سراغ او رفتی...»(2)
از آن هنگام، که پیامبر(ص) به ملکوت پیوست، حلقه اشک نیز بر گوشه چشم فاطمه(س) نشست و این حلقه تا پایان عمر بر چشمانش ماندگار شد. هر لحظه که بر صفحه دل زهرا(س) چهره پدر نقش می‏بست، زلال اشک، چون دو نهر کوچک از گوشه‏های چشمان مقدسش جاری می‏شد. از سوی دیگر خارهایی که پای پدرش را می‏خلید، اینک بر چشمان شوهرش نشسته بود و استخوانهایی که بر سر و روی رسول خدا(ص) فرود می‏آمد، گلوی او را سخت می‏فشرد. علی(ع) که زمانی یار و مونس پیامبر(ص) بود و در دنیای اسلام، پس از پیامبر(ص) مهمترین رکن آن شمرده می‏شد، اینک زانوی غم در بغل گرفته بود و همچون مرغی پرشکسته، خانه‏نشین شده بود. هر لحظه که فاطمه(س) به علی(ع) می‏نگریست، از این همه مظلومیت و بی‏مهری قوم با او، دلش آتش می‏گرفت. راز سعادت و کامیابی این مردم، در دستهای قدرتمند این عصاره شجاعت و علم بود. اما مردم از وی روی گردانده بودند و حتی ریسمان به گردن مبارکش افکندند.
ولی‏اللّه‏ را می‏دید که چون گنجی سر به مهر، نهان مانده است و در برابر، عنان حکومت اسلامی را نابخردان غصب کرده‏اند. فاطمه(س) به آینده چشم دوخته بود. دیوارهای کجی را می‏دید که بر این خشتهای کج استوار شده است و هر لحظه در معرض فرو ریختن است.
از سوی دیگر، درد پهلو و بازو، هر روز شدت بیشتری می‏یافت و قوای جسمانی فاطمه را تقلیل می‏داد؛ خصوصا راه‏پیماییهای شبانه و گفتگوهای پی در پی و برخوردهای سرد و بی‏روح، او را بیش از پیش ضعیف کرده بود. داغ جان‏سوز کودک شش‏ماهه‏اش، محسن، نیز لحظه‏ای او را وا نمی‏نهاد. شاید در عالم خیال محسنش را می‏دید، که مظلومانه در میان خاک و خون می‏غلطد و او که از درد به خود می‏پیچد، نمی‏تواند او را یاری کند.
حسن(ع) و حسین(ع) نیز از آن هنگام که غم و غصه، پایش به این خانه، باز شده بود، آرام و قرار نداشتند. گاه که رنگ ارغوانی در را می‏دیدند و گاه چهره نیلی مادر، قلب کوچک و شیشه‏ای‏شان را می‏آزرد. آنان که زمانی که جایگاهشان، بر زانوی پیامبر(ص) بود، اینک در آغوش ماتم می‏آرمیدند و با ماجراهای تلخ و جان‏سوز همبازی شده‏اند.
زینب(س) در این میان، هر چند کودکی بیش نبود، اما چون پروانه‏ای به گرد مادر می‏گردید و اشک می‏ریخت. دستهای کوچکش را بر چهره مادر می‏مالید و اشک از گونه‏های مطهرش می‏زدود. ام‏کلثوم(س) هم غمها را با زینب(س) تقسیم کرده بود.
تمامی این حالات و تفکرات، دل زهرا(س) را به اقیانوسی از اشک و خون، تبدیل کرد. دلش می‏جوشید و دیدگانش می‏خروشیدند. دل، شرح غم را بر صفحه خود ترسیم می‏کرد و دیده، در زلال قطره‏های شفاف، تصویر را در خود، منعکس می‏نمود. خنجر درد، سینه را پر خون می‏کرد و چشمها، خونابه‏های دل را بیرون می‏ریختند.
... و رفته رفته اشک همدم و مونس زهرا(س) شد. نه صبح می‏شناخت، نه شب. تنها می‏گریید و چون شمعی، آب می‏شد. دامنش همواره لبریز از اشک بود و هر جا می‏نشست، زمین تشنه را سیراب می‏کرد. دیگر خواب نیز با زهرا(س) سر آشتی نداشت. شبها که به سوی بستر می‏رفت،اشک خواب را از چشمان او جارو می‏کرد. به عبادت که می‏ایستاد، شانه‏هایش لختی آرام و قرار نداشتند. دیگر زهرا(س) دنیا را تار می‏دید. همه چیز را شکسته می‏پنداشت. تمامی زمین و آسمان می‏لرزند و لحظه‏ای دیگر، بر سر او فرود می‏آیند. ناله‏های محزون او نیز چاشنی گریه‏های او بود. ناله‏اش به جان آتش می‏زد و دل سنگ را خاکستر می‏کرد.
آنچنان ناله‏ها و گریه‏های فاطمه(س) جانسوز بود، که آنانی که خود، این همه ظلم، بر او روا داشته بودند، نیز آشفته و پریشان شدند. گریه‏های فاطمه(س) چون پتکی بود که بر دیواره وجدانهای خفته آنها فرود می‏آمد.
رفته رفته خبر گریه‏های شبانه‏روزی فاطمه(س) در تمامی شهر پیچید و ناله‏های او، دردها و غصه‏های او را در هم می‏پیچید و بر فضای مدینه می‏پاشید. مردم که می‏دیدند، گریه‏های فاطمه(س) یادآور، ظلمهایی است، که بر او روا داشته‏اند، گروهی از پیرمردان مدینه را نزد علی(ع) فرستادند. آنان به نزد علی(ع) آمدند و گفتند:
ـ ای ابالحسن! فاطمه شب و روز گریه می‏کند و این امر، آسایش ما را ربوده است. شبها نمی‏توانیم، استراحت کنیم و روزها هم، دست و دلمان به کار نمی‏رود. به فاطمه(س) بگویید، یا شب گریه کند، روز آرام گیرد و یا روز گریه کند و شب، آرام گیرد!
اما علی(ع) چگونه می‏توانست این پیام را به فاطمه(س) برساند. او که تمامی جنبه‏های زندگیش را رنگ سیاه محرومیت پوشانیده بود، به جز اشک و آه، چیز دیگری نداشت. می‏دانست که اگر فاطمه(س) گریه نکند، لحظه‏ای دیگر دوام نخواهد آورد. با این حال برای آنکه پیام را منتقل کرده باشد، با مهربانی به فاطمه(س) فرمود:
ـ فاطمه جان! پیرمردان مدینه تقاضا کردند، که از تو بخواهم، در فراق و دوری پدر بزرگوارت، یا شب گریه کنی، یا روز.
فاطمه(س) در حالی که اشک مجالش نمی‏داد، به زحمت فرمود:
ـ ای اباالحسن! زندگی من در این دنیا کوتاه است و چندی بیشتر در میان این مردم، نخواهم ماند. اما به خدا سوگند نه شب آرام می‏گیرم و نه روز تا آنکه به پدرم، رسول خدا بپیوندم!
علی(ع) دریافت که نمی‏توان در برابر اشکهای فاطمه(س) سدی افراشت. بار مصیبت و غم جدایی پیامبر(ص) آنچنان بر قلب فاطمه(س) فشار آورده بود، که عنان اشک از دست خود او نیز رها شده بود و در حقیقت، این لخته‏های جگر فاطمه(س) بود، که از چشمان غمبارش، بیرون می‏ریخت. از این رو علی(ع) در بیرون مدینه در کنار قبرهای بقیع، سرپناهی برپا کرد، تا برای همیشه قبله‏گاه عاشقان فاطمه(س) باشد.(3)
هر روز که خورشید نگران و مضطرب، از پس کوهها، سر بر می‏آورد، فاطمه(س) دست حسن و حسینش را می‏گرفت و با حالتی رقت‏بار، به سوی آنجا حرکت می‏کرد. صبح تا شام، به همراه دو کودک دلربای خود، در میان قبرها گریه می‏کرد و با آنها درد دل می‏نمود. زندگان را هر چه خوانده بود، فایده‏ای نداشت و اینک او آمده بود، که دردهای خود را در میان قبرستان، با آیندگان در میان نهد. کودکان نیز با چشمانی از حدقه در آمده، افول ستاره‏ای را ناباورانه، به نظاره نشسته بودند.
هنگامی که شب چادر سیاهش را می‏گستراند، علی(ع) به بقیع می‏آمد و آنها را به خانه بر می‏گرداند. اما هر شب، به سادگی، غروب خورشید فاطمه را بیش از پیش مشاهده می‏کرد.
گریه‏های فاطمه(س) آنچنان سیل‏آسا بود، که او را در ردیف یکی از پنج نفری که در عالم بسیار گریه کرده‏اند شمرده‏اند.(4)
بی‏تردید این اشکها بی‏جهت نبود، چرا که فاطمه(س) می‏دانست، که گریه‏های او، آوای مظلومیت او را در همه اعصار و نسلها فریاد می‏کند و هر چند، بار مصیبت، استخوانهای او را خرد می‏کند، اما شاهراه هدایت و کمال را نیز در برابر آیندگان آشکار خواهد کرد.
همین که آهنگ «اللّه‏ اکبر»، چون کبوتری در دل آسمان مدینه پر کشید، او دیگر هیچ نفهمید. خودش را به امواج خاطرات سپرده بود و در بستر آن، حرارتی آشنا را احساس می‏کرد. از آن هنگام که پدرش، در این جهان بی‏احساس، تنهایش گذاشته بود، حتی جرعه‏ای شادی ننوشیده بود و هر لحظه، جامهای پیاپی بلا بود، که با دشمنی به او خورانده بودند. بعد پدر همه جا را جستجو می‏کرد، تا شاید خاطره‏ای را در سیمای جایی یا چیزی ببیند و با بالهای خاطرات، روح آزرده و زخمی خود را به آن سوی دنیای بدیها و نامردمیها، ببرد.
گاه زمانی طولانی، در شبستان چشمهایش، مرقد پاک پیامبر(ص) به نماز می‏ایستاد و لحظاتی فارغ از جهان پر از تیرگی اطرافش، با یاد پیامبر(ص) به گفتگو می‏پرداخت؛ اما پس از مدتی که به خود می‏آمد، دامنش از اشکهای دیده، لبریز شده بود.
بار دیگر، صفیر ملکوتی «اللّه‏ اکبر» بر فضای مدینه عطری دل‏انگیز پاشید. دلش کنده شد. خیل جمعیت را می‏دید، که با شتاب به سوی مسجد در حرکتند. مردم در میان کوچه‏های تنگ و باریک، به رودهایی می‏مانستند، که به دریا می‏پیوندند. چهره‏های مصمم و بشاش مؤمنین که بی‏صبرانه در انتظار دیدار با پروردگارشان بودند، سیمایش را بیش از پیش برافروخته می‏کرد.
اما اینکه می‏دید اکنون، روح متعفن بی‏تفاوتی و خیانت، بر فضای مدینه، خیمه زده است، اشک را بر دیدگان نشاند. آخر چه دردی به جان این قوم افتاده بود، که اینگونه آنان را پس از پیامبر(ص) از این رو به آن رو کرده بود؟ چرا آنان که تظاهر به دوستی رسول خدا(ص) می‏کردند، اینک این گونه با عترت او رفتار می‏کردند.
صدای دلربای بلال، هر لحظه بلندتر می‏شد و حال و هوای دوران پیامبر(ص) را در ذهن پژمرده مردم تداعی می‏کرد. همه شگفت‏زده شده بودند: آیا به راستی او «بلال» بود که بر بلندای مأذنه، اذان می‏گفت؟ اما او که پس از پیامبر(ص) مهر سکوت بر لب نهاده بود؟!
بارها از او خواسته بودند که با صدای رسایش، یاد پیامبر(ص) را زنده کند، اما او به سبب ظلمهایی که بر خاندان پیامبر(ص) رفته بود؛ حتی از مدینه خارج شده بود.
اما آن روز که برایش پیام آوردند که فاطمه(س) در فراق پدر بی‏تاب است و از تو خواسته است که اذان بگویی، نتوانسته بود، قبول نکند و با شتاب آمده بود.
نوای «اشهد ان لا اله الا الله» او را در رویایی شیرین فرو برد. اینک همه آمده بودند و مسجد لبالب از جمعیت بود . مردم در صفهای به هم فشرده، دوشادوش یکدیگر، نشسته بودند. در این صفهای برابر همه یکسان بودند. فقیر و ثروتمند و قوی و ضعیف، از یکدیگر باز شناخته نمی‏شدند. در گوشه و کنار، برخی نماز نافله می‏خواندند، برخی سر در قرآن فرو برده بودند و آیات گرانبار قرآن را زمزمه می‏کردند. معنویت و صفا، در فضای مسجد موج می‏زد و آهنگ ملکوتی قرآن، آمیخته با ذکر و تسبیح خدا، همه را در آرامشی وصف‏ناشدنی فرو می‏برد.
اما در همین مسجد، چندی پیش، دختر رسول خدا(ص) شاهد بود، که دملهای چرکین کفر و نفاق، یکی پس از دیگری ترکیده بود و مسجد ملکوتی پدرش را آلوده کرده بود. دیده بود، که چگونه جای آن همه صفا و صمیمیت، خارهای اختلاف روییده است. در مسجدی که زمانی در آن، روحش آرام می‏گرفت و سراسر وجودش، لبریز از معنویت می‏شد، اینک سهمگین‏ترین اهانتها، به ساحت مقدسش وارد شده بود و تلخ‏ترین خاطرات حیاتش را در آن تجربه کرده بود.
دلش به سان آسمان، پر از ابرهای تیره و تار و آبستن، باران گرفت. پدرش کجا بود که او را در چنین شرایط تاریکی ببیند. ابرهای آسمان دلش غرشی کرد و سپس سیل باران از چشمان مبارکش سرازیر شد. گویی چشمانش سوراخ شده بود.
«اَشْهَدُ اَنَّ مُحمَّدا رسُولُ‏اللّه‏» حنجره بلال را درنوردید و با قدرت خارج شد. واژه‏ها، در بستر امواج، در فضای مدینه منتشر شدند و فاطمه(س) را در بر گرفتند. دیگر فاطمه(س)، پیامبر(ص) را می‏دید. خاطره لحظاتی که پیامبر(ص) گام به مسجد می‏نهاد، شور و شعفش را دوچندان کرد. پیامبر(ص) با چشمان ملکوتیش سیل جمعیت را می‏نگریست و با لبخندی بسیار شیرین و مهربان، همه را از دریای بی‏کران مهر خود، بهره‏مند می‏ساخت. نمازگزاران به احترامش برمی‏خاستند و بر او و خاندانش درود می‏فرستادند.
هنگامی که نماز پایان می‏یافت و مردم متفرق می‏شدند، پیامبر(ص) برمی‏خاست و به سوی خانه او می‏آمد و در برابر در می‏ایستاد و با آهنگی ملکوتی می‏فرمود:
«اَلسَّلامُ عَلَیَکُم یا اَهْلَ بَیْت النبوة»
سپس اجازه می‏گرفت و وارد می‏شد. فاطمه(س) با آغوش باز به سوی او می‏شتافت و کودکان، خود را به دامان پیامبر(ص) می‏افکندند. دست فاطمه‏اش را می‏بوسید و می‏فرمود:
ـ من از فاطمه(س) بوی بهشت استشمام می‏کنم.
اما اکنون به جز خاطره‏ای شیرین، از آن دوران، چیزی برای فاطمه(س) باقی نمانده بود. جای خالی پدر را می‏دید، خون در دلش می‏جوشید. چشمش به در خانه که می‏افتاد، همواره منتظر بود که پیامبر(ص)، پای به سرسرا نهد. پس از پیامبر(ص) غم و رنج تسلی‏بخش دل او شده بود و کسی به جز غصه، مرگ پدر را به او تسلیت نگفته بود، و پس از پیامبر(ص) جز تنهایی، کمتر کسی مونس و همراز او شده بود. دیگر نمی‏توانست تحمل کند. کاسه صبرش لبریز شده بود.
رنگ از رخساره‏اش پرید و بدنش بی‏حس شد. دستهایش می‏لرزید؛ گویی مرغ جان فاطمه(س)، تا دمی دیگر از کالبد شکسته‏اش، به سوی آسمان پرواز می‏کند...
ناگهان بانگی برخاست:
ـ بلال؛ اذان را تمام کن که روح از تن دختر رسول خدا(ص) پرواز کرد!
زنانی که گرداگرد فاطمه (س) حلقه زده بودند، آب بر صورتش پاشیدند و با چشمهای نگران خود، به چهره خاموش او می‏نگریستند.
لحظاتی بعد، فاطمه(س) چشمها را گشود و رفته رفته حالش بهتر شد و به بلال فرمود:
ـ بلال، اذانت را تمام کن!
اما بلال که می‏ترسید، بار دیگر، یاد پیامبر(ص) در بستر امواج اذان او نقش بندد و روح فاطمه(س) را با خود به آسمانها برد، گفت:
ـ ای سرور زنان عالم! مرا معذور دار؛ می‏ترسم، بار دیگر که صدای من را بشنوی، جان از کالبدت خارج شود.(5)
فاطمه(س) عذر او را پذیرفت. اما شاید تا پایان عمر، پژواک آخرین اذان بلال، در ژرفای وجودش، طنین انداز بود.
ادامه دارد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1ـ الامامة و السیاسة، ابن‏قتیبه دینوری، ص19.
فاطمه زهرا(س)، از ولادت تا شهادت، سیدمحمدکاظم قزوینی، ترجمه به فارسی، ص565 الی 567.
2ـ شرح نهج‏البلاغه، ابن‏ابی‏الحدید، ج1، ص131.
3ـ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج43، ص177 و 178، چاپ بیروت.
4ـ بحارالانوار، ج12، ص264.
5ـ من لایحضره الفقیه، باب الاذان، بحارالانوار، ج43، ص157.


[ پنج شنبه 7 فروردين 1393برچسب:کوچه پس کوچه های غربت,

] [ 6:24 ] [ خادم العباس (ع) ]

[ ]